سزاوارترین کس به دوستی، آن است که سودش برای تو و زیانش برای دیگری باشد . [امام علی علیه السلام]
دست نوشته های عمومی من
 
دوستتون دارم

سلام بر تمامی شما خوبان.
خوب دیگه مثل اینکه وقت رفتن فرا رسیده و راه رفتنی رو باید رفت.قصه از این قراره که در پی کسب تجربه های دیگر در وادی کار تصمیم به تغییر شغل  گرفتیم و برای مدتی باید در دیار غربت کسب تجربه کنم.الا ایو حال برای چند مدتی (احتمالا 1 ماه ) شما نوشته ای رو به روز نمی بینید.
یا اگر هم دیدید آپ شده ،از قبل بوده که گذاشتم بعدا آپ بشه. البته اگه اونجا سیستمی پیدا شد و در ضمن اینترنتی واستون می نویسم.
و اما این پست:
تا بحال شده کسی یا کسانی دورو برتون باشن اما بنا به دلایل مختلف هیچوقت بهشون نگفته باشید دوستون دارم.نه اینکه نخواسته باشید نه ! هی این دل اون دل کنید. هی با خودتون کلنجار برید که بگم! نگم! حالا توی همون اوضا یه دفعه اتفاقی بیافته که شما به خودتون بگید ای بابا ای کاش زودتری بهشون گفته بودم دوستون دارمممممممممممممممممممم.
می دونید خیلی بده که آدم ناخواسته دل کسی رو بشکونه بعدش هم بخواهد با هزار تا دلیل کارش رو توجیح کنه ، حالا مگه درست می شه!
ای خدا چی می شد این بنده هات بیشتر صبور بودن!
حالا در همین راستا چون می ترسم دیگه فرصتی پیش نیاد و بنا به اینکه نقد رو آدم باید بچسبه همینجا و در همین ساعت اعلام می کنم که همتون رو دوست دارممممممممممممممممممممممممممممممم.
راستی این هفته یه سه روزی رفتیم هوا خوریه روحی ،جاتون واقعا سبز بود ،خیلی چیزها دستم اومد که اگه عمری بود واستون می گم.
یه چیز دیگه لینک کتاب  شازده کوچولو رو می گذارم اینجا(چون به موضوع دوست داشتن ربط داره دیگه !).من خودم اون قسمت روباه رو بیشتر از همه دوست دارم و فکر کنم 10-15 باری خونده باشمش. http://www.shamlou.org/thelittleprince/text/21.html .شما هم حتما این کتاب رو بخونید ناسلامتی کتاب قرن هستش.قشنگه و آموزنده.
آها تا یادم نرفته از یه دوستی که این آخر کاری با حرفم (که البته شوخی بود) باعث رنجشش شدم عذر می خواهم و امیدوارم که منو ببخشه و حلال کنه چون واقعا از روی منظور نگفتم.
خوب دیگه امیدوارم که شاد و خوش و خرم باشید. یا حق.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/2/8:: 1:27 صبح     |     () نظر
 
دو اتفاق بد در یک هفته

سلام. ببخشید که این هفته کمی دیر اومدم.
و اما اتفاقات بد! شنبه ی  این هفته وقتی رفتم پاساژ دیدم درب اصلی بسته است و مجبور شدم از درب دوم داخل پاساژ شم.وقتی با شاگرد کوچیکمون احوالپرسی کردم اون گفت شیشه های شرکت کنار دستیه ما رو که چند روزیه تازه اومدن شکستن!من خیلی عادی رفتم درب رو باز کنم دیدم مثل اینکه موضوع فراتر از این حرفهاست،بیچاره کارمند اون شرکت هاج و واج مونده بود ،گفتم چی شده گفت دزد چند تا لپ تاپ پشت ویترین رو برده! این رو که گفت مغزم سوت کشید.کلید رو داشتم  می انداختم درب رو باز کنم توی دلم گفتم بیچاره ها نیومده اینقدر ضرر کردن،داشتم درب رو باز می کردم دیدم یه چیزی پشت دره که باعث میشه درب خوب باز نشه کمی که سعی کردم و درب بازشد دیدم پام رفت روی خرده شیشه ! به بالای سرم نگاه کردم دیدم ای وای شیشه ی بالای درب رو شکوندن.برگشتم سمت راستم توی ویترین رو دیدم دیدم هیچی توی ویترین نیست .اول جا خوردم ،بعد گفتم شاید بچه ها خودشون آخر شب 5 شنبه ویترین رو  خالی کردن ، داخل رفتم دیدم نه بابا مثل اینکه اثری از هیچ کدوم از لپ تاپ ها نیست ، با مهدی اومدم بیرون دیدم شیشه ی بالای یکی از شرکت های دیگه رو هم شکستن.یک وضعیتی بودا!!!!!!!!!!!!! رفتم طبقه ی بالا دیدم به به ویترین یه شرکت دیگه رو هم کاملا شکستن.خلاصه چشمتون روز بد نبینه آقای سارق(که تا الان شک رو ی نگهبان بیگانه ی پاساژ هست) 4 تا از شرکتهای پاشاژ رو کاملا خالی از لپ تاپ کرده !  توی این چند روز هم که همه به دنبال سارق و مدیر پاساژ و مسئولین اونجا هستن که چه جوری به یه آدمی که نه کارت داره نه ضامن داره و نه عکسی داره و نه  ........ این همه سرمایه رو سپردن؟؟؟؟
و اما اتفاق بد دوم.
شب که اومدم خونه پسر خاله جان پیغام دادن که توی مجلس آقای انجوی (کانون رهپویان وصال) بمب گذاشتن.پیغوم دادم که بابا بیخیال...شایعه درست نکن.دیدم که نه مثل اینکه موضوع جدیه!زنگ که زدم اون همونجا بود ،صدای آمبولانسها به راحتی شنیده می شد،می گفت اونقدر وضع بد هستش که نگو!قطع کردم سریع زنگ زدم به سجاد که مدام برای جلسات اونجا می رفت،اولش که پیر شده بر نمی داشت ، گفتم خدای نکرده شاید طوریش شده،بالاخره بر داشت (خدا رو شکر)...حالش خیلی خوب نبود،اونجور که تعریف می کرد بمب ( به احتمال قوی) رو آخر مجلس گذاشته بودن و اوضاع خیلی بد بوده اونجا.امیدواریم که علت واقعی این حادثه سریعتر روشن بشه و به قولی حقیقت فدای مصلحت نشه.
فعلا میرم و امیدوارم با خبرهای خوب برگردم.تا بعد یا حق.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/1/29:: 11:9 عصر     |     () نظر
 
آغاز سال 87 و سفر به 7 استان

سلامممممممممممممممممممممممممممممممممم.
سال نو مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککک.(چقدر زود تبریک گفتم.مگه نه!)
خوبید دوستان؟ از صمیم قلب آرزو دارم که سال جدید  خوبی رو شروع کرده باشید و امسال یکی از عالی ترین سالهای زندگی تون از همه لحاظ باشه.می دونم خیلی ها این چند مدت که نبودم لطف داشتند و به وبلاگ سر می زدند،از این بابت خوشحالم و ز بابت دیگر معذرت که با وبلاگ آپ نشده مواجه می شدن.آخه جای همتون سبز این عیدی رو کلا رفتیم سفر و نه وقتی بود واسه ی آپ کردن و نه کامپیوتر سر دستی که آدم با خیال راحت بشینه و هر چی می خواهد بنویسه.
و اما سفر،امسال بعد از تقریبا 20 سال رفتیم مشهد زیارت آقا امام رضا(ع).لحظه ی سال تحویل که بازم یزد بودیم ( انگار  رو پیشونیمون نوشته شده هر از گاهی سفر به یزد.!)و بعدش سریع به سمت مشهد راهی شدیم.خلاصه پس از جاگیر شدن بعد از کلی گشت و گذار رفتیم حرم.عالی بود واقعا.جای همتون واقعا سبز.البته  اگه من لیاقتش رو داشته باشم و خدا ازم قبول کنه واسه ی همتون دعا کردم.اما خداییش اصلا فکر نمی کردم داخل حرم اینجوری باشه،این همه زائر با یه بی نظمیه خاص می خواستن خودشون رو به ضریح نزدیک کنن!حتما خیلیهاتون می دونید من چی می گم.و اما صحنهای بیرونی حرم هم چندان که واسم می گفتن نبود ،کارهای زیادی وجود داشت که باید انجام می شد.اما امیدوار کننده بود. و اما خود شهر مشهد ، واقعا دیدنی بود،ما 3 تا نقشه از راهنمای مسافرین گرفتیم و یکی هم خودمون خریدیم  که هیچ کدوم کامل نبود و چند باری حسابی ما رو به دردسر انداخت،پروژه های زیادی توی شهر در حال اجرا بودن که اگه زودتر تموم بشن تازه می شه گفت مشهد یه شهر خوب و مناسب هستش.
دیگه اینکه بعد از گشت و گذار توی اکثر جاهای شهر و اطرافش این بار از طرف سمنان و تهران و قم و اصفهان برگشتیم شیراز که هیچ کدوم از اینها واسم جالبتر از رفتن به مسجد مقدس جمکران نبود!چند سال پیش که رفته بودیم هم خیلی شلوغ بود و هم ما خیلی نموندیم.اما امسال وقت شد و یه نیم نگاهه بیشتری به اون انداختیم.این دیگه نوبر بود ، توی صحن بیرونی ملت نشسته بودن عین وسط پارک ،کم مونده بود آتیش روشن کنن،افراد کشور همسایه توی حرم چنان وول می خوردن که انگار اومدن تفریح و یه گوشه از مملکت خودشونه!(حوض وسط مسجد که خالی از آب بود شده بود محفل شلنگ بازیه بچه های کشور همسایه!) سرویسهای بهداشتیش هم که عین یه مسجد معمولی و بی نظم یه گوشه ای قرار گرفته بودن.واقعا تاسف خوردم از اینکه چرا زودتر به این مکانها رسیدگی نمی شه؟
القصه 13 رو هم که امسال مهمون اصفهونی ها کنار پل خواجو بدر کردیم.اونجا هم خوب خداییش با حالی که خیلی رفته بودم اما باز هم قشنگ بود. خوب برای استارت سال جدید تا اینجا خوبه ان شاء الله از برخی نکته های ریز و درشت این سفر مثل لحظه ی سحر توی صحن امام رضا(ع)ورانندگی مشهدی ها و کاسبیشون و نیز چیزهایی که توی  شیرازبه وفور هست و بقیه جاها در حسرتش هستند حتما می نویسم.راستی یه چیزی! اولین چیزی که با ورود به خونه متوجه اون شدم این بود که امسال بر خلاف همیشه درختهای نارنج که توی اردیبهشت شکوفه می کردن الان بهار کردن و بوی عطر بهار نارنج درخت همسایه الان که دارم می تایپم مشامم را نوازش می کنه.بعد از چندین سال این اولین زمانیه که موقع در آومدن بهار نارنج شیرازم و از این بابت واقعا خوشحالم و امیدوارم شما هم چنین عطر دل انگیزی رو حس کنید.تا پست بعدی که همین چند شب آینده است فکرتون طلایی و قلبتون خدایی.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/1/16:: 12:0 صبح     |     () نظر
 
سوالات زیبا برای زندگی شما

سلام.
چه خبرها؟ تعطیلات رو که  در جهت شناخت خود و خدا مفید گذروندید انشاءالله! ...........
برای این پست فقط می خواهم سوال بپرسم....بدون جواب. به نظرم عالیه اگه هر کدوممون همین جایی که هستیم به این سوالات ،جوابی برای خود خودمان بدهیم، تا بعد بتونیم با تحلیلشون گامهای بلندتری رو برداریم.
و در ضمن یه نکته،درسته که ما هم سوالهای مثبت داریم و هم منفی ، و هممون کم و بیش از خودمون اونها رو می پرسیم ، اما برای اینکه وبلاگ اکتیوتر بشه و همه  با خوندنش انرژی بگیرن ، به نظرم بهتره  سوالهای مثبت رو مطرح کنم تا اگه جوابی زیبا براشون دارید روحیه هاتون سرحال شن  و اگه جوابی واسشون پیدا نکردین از این به بعد در پی ساختن جوابی زیبا براش باشید چون اگه قدرت خوندن این سوال رو داشتید مطمئنا قدرت ساختن جوابی زیبا رو نیز برای اون دارید.
و اما سوالات به صورت پراکنده هستند و پیشنها د می دهم که تا آخرشون رو بخونید و اگه نظری و سوالی داشتید و یا موردی براتون مبهم بود و دوست داشتید که با هم روی اون تبادل نظر کنیم از همینجا یا ایمیل یا آف لاین مطرح کنید... خوشحال می شم که بتونیم با هم نکته های زیبا تری را کشف کنیم. بریم سراغ سوالات.

تا حالا به این فکر کردید که مفیدترین لحظه ی عمرتون تا الان کی بوده؟ بهترین کاری که انجام دادید چی بوده؟ بهترین چیزی که خوندید کدوم مطلب بوده؟ بهترین دقایق عمرتون رو با کی سپری کردین؟ بهترین خرید عمرتون چی بوده؟ بهترین حرفتون در چه موردی بوده و برای کی گفتین؟ معنویترین لحظه ی زندگیتون تا الان کی بوده؟ پر انرژی ترین لحظه ی زندگی تون کجا بوده؟کی حس کردین که واقعا خوشبختین؟از کدوم سد زندگیتون  وقتی عبور کردین واقعا به خودتون بالیدید و خدا رو شکر کردید؟ زیباترین جمله ی زندگیتون  چی بوده که باعث شده یه نفر دیگه از ته دل خوشحال بشه؟ توی کدوم شرایط بودین که  از ته دل به درگاه خداوند پناه بردین و جواب گرفتین؟ کدوم اشکی بوده که واستون اشک شوق تلقی شده ؟ کدوم دوستتون بوده که از صمیم قلب همیشه براش دعا می کنید؟ کدوم صحنه شما رو واقعا مجذوب خودش کرده؟ کدوم گفته بوده که شما رو برای مدتی هم که شده به خودتون آورده؟کدوم سال زندگیتون هست که  دلتون می خواهد دوباره برگرده ؟ کدوم لحظه ها بوده که قلبتون از شدت شوق مدام می تپیده؟ کجای زندگیتون باعث شدین یه نفر از راه شر به راه خیر بیاد؟ شوق انگیزترین در آمدتون برای کدوم کار بوده؟ کدوم موسیقی بوده که شما رو آروم کرده و به شما انرژی داده ؟ کدوم رایحه بوده که با حس کردن اون احساس سرزنده ای می کنید؟کدوم ذکر بوده که حس می کنید با گفتنش آرامش نصیبتون می شه؟ توی کدوم نقطه از زمین خدا بودید که از بنده بودن خودتون احساس رضایت کردید؟کدوم هدیه رو دادید یا گرفتید که باعث شده اون ته دلتون قطره ی شادی بچکه؟ کدوم خبر شما رو تا مدتی مسرور کرد؟ کدوم روز بوده که از شدت خوشی دلتون نمی خواسته هیچوقت به پایان برسه؟ کدوم خواب بوده که آرزو می کردید ای کاش بیداری وجود نداشت؟ کدوم نعمت خداوند رو وقتی دیدید به بزرگی  اون پی بردید؟ کدوم لحظه ی شادیتون رو با بقیه شریک شدید و اونها رو هم شاد کردین؟کدوم رابطه رو وقتی دیدید از شدت شوق با خودتون گفتید ای کاش همیشه اینها با هم اینجوری  باشن؟برای کدوم خلق خدا گامی برداشتید که باعث شده اون تا آخر عمر شما رو دعا کنه؟ کدوم انتخاب زندگیتون باعث شده با یادش خرسند شید؟چه کسی بوده که وقتی بهش رسیدید از انرژی زیادش شما کیف کردین و دلتون می خواسته بازم با اون باشین؟کدوم لبخند شما بوده که اطرافیانتون رو دلگرم کرده؟ کدوم برنامه بوده که تا آخرش رفتید و به نتیجه رسیدید؟کدوم اظهارنظرتون باعث شده تا یه موضوع به خوبی تموم بشه؟ به کدوم یک ز آرزوهای زندگیتون رسیدید؟کی و کجا به خودتون گفتید آهای ! می دونی خدا خیلی  دوست داره که اینجا هستی؟ کی حس کردید که اونقدر انرژی دارین که می تونید هر کاری انجام بدید و انجام هم دادید؟  و اما بهترین تصمیم زندگی تون تا الان چی بوده؟

خوب فکر کنم فعلا در حالی که باز هم سوال هست  کافی باشه.امیدوارم با فکر کردن در مورد هر کدوم از سوالات و جواب دادن به اون  لبخندی بر لبانتان شکل گیرد و گرنه آرزو می کنم که با خواندن آن در پی ساختن جوابی عالی همین امروز و فردا گام بردارید.

تا بعد یا حق.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 86/12/18:: 9:51 عصر     |     () نظر
 
2 تا داستان کوتاه کوتاه زیبا

سلام. خوبید؟امیدوارم که اون ته دلتون بگید(بله،عالییییییییییی).
برای این پست دو تا داستان کوتاه از کتاب هفده داستان کوتاهِ کوتاه (از نویسندگان ناشناس،گزیده و ترجمه:سارا طهرانیان،انتشارات کتاب خورشید) که دوست خوبم حسین حق نگهدار لطف کرد و به من هدیه داد رو اینجا میارم،امیدوارم بخونید و مثل من لذت ببرید.

داستان1.بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.

داستان2.ما چقدر فقیر هستیم!
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه یکوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد::((عالی بود پدر!)) پدر پرسید::((آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد:((بله پدر!)) و پدر پرسید:((چه چیزی از این سفر یادگرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی دارم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود،اما باغ آنها بی انتهاست!))
باشنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد :((متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!))

فکر کنم اگه آدم دل داشته باشه ،باید با خوندن این داستانها حداقلهِ لذت رو ببره.مگه نه؟خوش باشید و پیروز.تا بعد یا حق.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 86/12/10:: 11:45 صبح     |     () نظر
 
رسم عاشق نیست با یک ((دل)) دو (( دلبر)) داشتن

سلام.برای این پست یک داستان از بحارالانوار رو که در کتابی تحت عنوان کشکول ازدواج (احمد ایزانلو)خوندم ،انتخاب کردم که براتون نقل می کنم.
حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که به ماده ی خود می گوید:چرا از من اطاعت نمی کنی و خواسته هایم را برآورده نمی کنی؟اگر بخواهی می توانم تمام قبه و بارگاه سلیمان را به منقار بردارم و به دریا اندازم.حضرت سلیمان (ع) از گفتار گنجشک خنده اش گرفت.پس آنها را به نزد خود خواست و پرسید:چگونه می توانی چنین کار بزرگی را انجام دهی؟گنجشک پاسخ داد:نمی توانم ای رسول خدا!ولی مرد،گاهی که می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان دهد،از این گونه حرفها می زند.
.گذشته از اینها عاشق را در گفتارو رفتارش نباید ملامت کرد.
حضرت سلیمان(ع) از  گنجشک ماده پرسید:چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؟،حال آنکه تو را دوست می دارد؟گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله او در محبت من راستگو نیست ؛زیرا با دیگری نیز مهر و محبت می ورزد . سخن گنجشک چنان در حضرت سلیمان (ع) اثر بخشید که سخت گریست.آنگاه چهل روز از مردم کناره گرفت و پیوسته از خدا می خواست علاقه ی دیگران را از قلب او خارج کرده و محبتش را در دل او خالص گرداند.
در دل ندهم ره،پس از این مِهر بتان را
م
ٌهر لب او،بر دل این خانه نهادیم(حافظ)
این هم از داستان که واسه ی خودم جالب بود و امیدوارم برای شمای دوست هم جالب بوده باشه.خوش و خرم باشید.یا حق.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 86/12/3:: 10:10 صبح     |     () نظر
 
هر چی خداییش قشنگه!

سلام.

قبل از خوندن یک خواهش ! لطفا اگه این پست رو تا آخر خوندید و نقدی داشتید حتما بگید ،خوشحال میشم.

 و اما این موضوع (هر چیزی خداییش قشنگه)از خیلی وقت پیشها ،در پی دیدن یه خبر در مورد مردی در چین توی ذهنم بود تا امروز که حس کردم بهترین موقع برای نوشتنشه.باورتون نمی شه اون شبی که از تی وی اون تصویر رو دیدم تا چند روز هر کسی رو می دیدم می گفتم چه زیباست . ای کاش اون موقع امکان گرفتن اون تصویر بود تا من اونو واسه ی شما اینجا می گذاشتم.اون تصویر نمای یک مرد رو توی چین نشون می داد که فوق العاده از لحاظ ظاهری به خاطر بیماری ژنتیکی، مشکل داشت .(می تونم قسم بخورم که توی صورت و ظاهر این شخص هیچ چیز خوب و سالم وجود نداشت که اونو به زندگی امیدوار کنه و واقعا نمی شد به اون نگاه کرد ،غم انگیز تر اینکه اون داشت از داشتن اون حال اشک می ریخت و پزشکان می خواستن اونو کلا عمل کنن).من فعلا به این بحث که خوب چرا خدا اونو اینجوری خلق کرده ندارم،بحث این پست من در مورد  بعضی از آقایون و خانمها است که خودشون رو در حد افراطی به اتابه(یا عَتابه) می ندازند که زیبا بشن و غافل از اینکه نمی دونن چقدر همینجوری زیبا هستند (چون زشتی رو با تمام معنا ندیدن و درک نکردن)بعضیها مثلا با تغییر مدلهای مو و ریش (بیشتر آقایون )و بعضی ها با تغییر فرم صورت (بیشتر خانمها) می خواهند این امر رو اجرا کنند.حالا اگه ما از جنبه های پزشکی مثل انحراف بینی و انحراف چشمها و جراحی های فک و دندان و کم مویی... بگذریم که واقعا بعضی هاشون لازمه ی زندگی بهتر و اعتماد به نفس بیشتر هستند،چرا بعضی ها در عین داشتن یک قیافه ی معمولی (که از دید خیلی ها زیبا  و خوشکل هم هست)به خاطر مسائلی همچون مد و کلاس و صحبتهای بیهوده ی اطرافیان و داشتن حس خوشکلتر بودن نسبت به بقیه و حسادت می خواهند دست در کار خدا ببرند و بعضی از قسمتهای اونو مورد دستخوش تغییرات قرار بدن؟مثلا میان بینی شون رو که به اون صورت و قیافه می آد و در یک هماهنگی خاصی در نظام آفرینش خلق شده عمل می کنند یا مثلا می آیند گونه گذاری می کنند؟من منکر زیبایی و خوش تیپی و ... نیستم و معتقدم که آدم باید تا جایی که می تونه و در حد توان مالیشه و نه به صورت افراطی ،مرتب و تمیز وخوش تیپ و زیبا در اجتماع ظاهر باشه و هر از گاهی هم تغییر و تحولی توی تیپ و ظاهرش به صورت صحیح بده که دچار یکنواختی نشه(خدا زیباست و زیباییها را دوست دارد).

یادمه یکی از کارگردانهای سینما می گفت: توی تست بازیگری یه خانم قبول شد وقتی برای اجرای کار اومد دیدم رفته بینیش رو عمل کرده ،گفتم ما شما را برای بازی در این فیلم با اون قیافه و اون بینی می خواستیم نه این قیافه ی تغییر کرده و اون رو رد کردیم.(یعنی شما با اون قیافه لیاقت اجرای اون نقش رو داشتید و با این تغییر تاثیری رو که قبلا داشتید دیگه ندارید.)

حالا  اگه این یادمون باشه که :من با این قیافه من هستم و یه نفر توی دنیا هست که من با این قیافه برای اون جذاب ترین و زیباترین هستم ،

هیچوقت قیافه ی خودم رو اینجوری تغییر نمی دهم.

خوب فکر کنم کمی این پست طولانی شد،اگه بعدها بازم فرصت شد در این مورد می نویسم.پس تا بعد ،خدا یارتان.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 86/11/26:: 1:10 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها