سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که عوض را باور کند ، در بخشش جوانمرد بود . [نهج البلاغه]
دست نوشته های عمومی من
 
زندگی مثل چای است

سلام.
این چند روز اخیر یه جریایناتی واسم اتفاق افتاد که نه می تونم باور کنم و نه می تونم رد کنم،هنوز 100% هم از ردش مطمئن نیستم.اما خوب اگه مطمئن شدم شاید یه چیزهایی در موردش نوشتم.امروز صبح هم از شک(شوک) اون جریان اونقدر گیجم که اصلا نمی دونم چی بنویسم.اها حالا یادم اومد برای این پست یه داستان حکمت دار رو می گذارم اینجا که از طرف دوست خوبم جناب دکتر کاظمیان واسم میل شده ،امیدوارم شما هم بخونید و لذت ببرید و استفاده کنید.

زندگی مثل چای است

 گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس ازخوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى ازاسترس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را  به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت هااز سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى بر جاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظرشما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.
چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.

تا فردا روزگارانتان زیبا و شاد .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/3/21:: 7:2 صبح     |     () نظر
 
نوشته های دنیای بچه ها1

سلام.همونطور که صبح قول دادم اون دو تا مطلب رو از دختر دایی و دختر خاله کوچیکم اینجا میگذارم گر چه مطلب دختر دایئیم اونی نیست که دیشب من رو به فکر واداشت و اون رو یک بار دیگه توی این چند مدت پیش رو اینجا می گذارم(ببخشید.) اما این نوشته هم از خودشه و زیباست .مطلب اولی هم همون مطلبی هست که در پی خوندن اون خودم مطلب حکمت زمان ادای نماز (2 پست قبل) نوشتم.

صدای اذون

به نام حضرت دوست

هر وقت صدای اذون به گوشم می رسه ته دلم یه صدایی می ده انگار که یکی داره پشت دلم در می زنه،نمی دونم کیه اما می دونم که یا خداست یا یکی از فرشته های خداست که داره در می زنه و می گه که آماده شو برای نماز که خدا منتظر توست تا با او درد و دل کنی و هر چی که ته دلته بگی و خودتو سبک کنی.پس تو هم همیشه به یاد داشته باش که هر وقت ته دلت لرزید یا یه صدایی داد بدون که خداست که داره پشت دل تو در می زنه و می گه که آماده شو برای نماز که من منتظر تو هستم.

شبنم دادگر(11 ساله)

طبیعت
یک عصر که من و مادرم و پدرم و برادرم به یک پارک بسیار قشنگ رفتیم آنجا چیزهای خیلی قشنگی داشت ،برادرم داشت پفک می خورد وقتی که پفکش تموم شد پوستش را روی زمین ریخت .من به برادرم گفتم که این کار ،کار درستی نیست ،خدا آنهایی را که زباله در طبیعت می اندازند دوست ندارد .رفتگران زحمتکش گناه دارند که همیشه محیط راتمیزکنند .
برادرم فکری کرد و گفت
:
((عزیزی تو راست می گویی ،اگر آشغال ها را در محیط زیست بریزم اصلا آنجا قشنگ نمی شود.)) پس از آن وقت دیگر برادرم آشغال را روی زمین نمی ریخت.
                                                                                                          غزل دادگر(10 ساله)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/3/12:: 7:33 عصر     |     () نظر
 
2 تا داستان کوتاه کوتاه زیبا

سلام. خوبید؟امیدوارم که اون ته دلتون بگید(بله،عالییییییییییی).
برای این پست دو تا داستان کوتاه از کتاب هفده داستان کوتاهِ کوتاه (از نویسندگان ناشناس،گزیده و ترجمه:سارا طهرانیان،انتشارات کتاب خورشید) که دوست خوبم حسین حق نگهدار لطف کرد و به من هدیه داد رو اینجا میارم،امیدوارم بخونید و مثل من لذت ببرید.

داستان1.بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.

داستان2.ما چقدر فقیر هستیم!
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه یکوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد::((عالی بود پدر!)) پدر پرسید::((آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد:((بله پدر!)) و پدر پرسید:((چه چیزی از این سفر یادگرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی دارم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود،اما باغ آنها بی انتهاست!))
باشنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد :((متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!))

فکر کنم اگه آدم دل داشته باشه ،باید با خوندن این داستانها حداقلهِ لذت رو ببره.مگه نه؟خوش باشید و پیروز.تا بعد یا حق.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 86/12/10:: 11:45 صبح     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها