سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه خدا دوستی را بر خودْ دوستی مقدّم بدارد، در برابر سختی و دشواری مردم، خداوند او را بسنده باشد .بنده ام پیروی ام کن تا تو را مانند خود گردانم . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
دست نوشته های عمومی من
 
خدانگهدار

 بنا به دلایل پست قبلی و با توجه به نظر دهی اکثر دوستان خدانگهدار.

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

خدا نگهدار همگی شما دوستان.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/7/26:: 7:42 عصر     |     () نظر
 
نابودی حس نوشتن

سلام. خوبید دوستان؟
حقیقتش قرار بود که از کتاب و کتابخونی در سربازی بنویسم اما نمی دونم چرا اصلا نمی تونم در این مورد و هیچ مورد دیگه ای چیزی رو بنویسم! تنها کاری که می تونم در این زمینه انجام بدم نوشتن خاطرات هستش که دیگه زیادی داره اینجا بیان میشه و وبلاگ رو از هدف اصلیش داره خارج می کنه.اصلا کلا چند مدت هست که نمی تونم هیچی بنویسم (بجز خاطرات روزانه)، یعنی حس می کنم دیگه حس و انرژی رو که قبلا داشتم در این زمینه دیگه ندارم، نمی دونم شاید به خاطر عدم نظر دهی بازدید کننده ها یا شاید عدم جذابیت موضوعی خاص برای نوشتن باشه که  منو به اینجا رسونده.حالا یه چیز دیگه هم هست که اینجا واقعا دارم بهش می رسم عدم داشتن یک هم صحبت خوب  هست که یه کم ذهنم رو از این وضعیت یکنواخت دربیاره! حالا یکی درمیاد میگه  خوب دوستان، خانواده و ... ! آره قبول دارم اما خوب به قولی هر حرفی یه طلبه ای داره و هر سخنی رو باید به اهلش زد و خوب اگه اینجا دوستی اهل دل هم بود باز یه چیزی اما .... .هدفم از بیان این موضوع فقط یه جور تغییر حال و هوای خودم و این وبلاگ بود.ولی یه خواهش دارم از تمام بازدید کنندگان غریب و آشنای وبلاگ و اون اینه که خوب با معرفتها یه چیزی ، یه نظری ، یه پیامی، یه پیشنهادی، یه ... (حالا یا اینجا یا یاهو مسنجر)بگذارید که احیانا فکر نکنم دوستانی بلاتشبیه عین دیوار دارم، خوب اگه نخوام دروغ بگم ما هم آدمیم دیگه و نیاز به جذب انرژی از اطراف داریم هر چند خودمون آخر انرژی باشیم!
در پایان هم جمله ای از حضرت علی (ع) که در کتابخانه آیتی بیرجند نظرم رو جلب کرد اینجا می گذارم برای اهالی اهل دل:

علی (ع)می فرماید:من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا!! از ایشان پرسیدند:مگر بین زندگی ودنیا چه فرقی است؟ فرمود: دنیا حرکت بر بستر خور و خواب وخشم وشهوت است وزندگی نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!

 خوب دیگه فعلا میرم تا شاید بازگردم زمانی دیگر به امیدی تازه تر.خدانگهدارتان.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/7/23:: 7:29 عصر     |     () نظر
 
رژه ی31 شهریور و 2 جمله ی امید بخش

سلام بر تمامی دوستان.
امیدوارم تا اینجای ماه رمضون تونسته باشید با خدا بهتر و بیشتر ارتباط برقرار کنید، مخصوصا این شبها که به نوعی پرفیض ترین شبهای سال هم هست.
 این پست رو یه جورایی می خواستم از چند تا موضوع بنویسم اما بنا به دلایلی دوتاش رو فعلا بیشتر نگارش نمی کنم ، اول سرگذشت این یکی دو هفته هست و بعد دو تا جمله که روی خودم تاثیرگذار بوده و به نظرم برای خیلی ها مفید باید.
این 10-15 روز اخیر سرمون حسابی شلوغ بود، هم کار اداری خودمون و هم عصرها راهوری و هم مطالعه ی چند تا کتاب (که جریانش رو ان شاءالله سری بعد می نویسم) و هم صبح ها تمرین رژه برای امروز که به مناسبت هفته ی دفاع مقدس رژه ی کلی نیروها بود ،قبلنا همیشه می گفتم اینها که رژه میرن چه جوریه کارشون و همیشه هم از تی وی دیده بودم ، اما فکر نمی کردم که خودم هم روزی باید جلوی مردم و ... رژه برم.به نظر خودم که جالب بود ، همه ی یگانهای نیروی انتظامی، ما،یگان ویژه با لباسهای سوسکی ، رجز خون ،راهور و ستادی ها و نیز نیروهای دیگه ،ارتش ،سپاه،بسیج با تجهیزات کامل امروز نمایش دادن که خوب اینجا چون شهری مرزی حساب میشه به طبع از همه ی نیروها به غیر از نیروی دریایی حضور دارند.خلاصه دیدنی بود ،اما ای کاش می تونستم کل رژه رو یه جوری ببینم تا از کل هم بصورت زنده یه دیدی داشته باشم.
و اما اون دو تا جمله که بعضی ها باید به جد بهش فکر کنن:
اولین جمله رو چند روز پیش یکی از دوستان واسم فرستاد به این مضمون:
زندگی تاس خوب آوردن نیست،زندگی تاس بد را خوب بازی کردن است.
خدائیش خیلی باحاله ، از اون جمله هاییه که می ارزه آدم بچسبونه روی در کمدش تا مدام ببینتش.
دومین جمله رو هم امروز عصر در حالی که دفتر سربازی(خاطرات خودم+یادبودیهای دوستان خدمتی) رو می خوندم تا جمله ای برای یکی از دوستان که یه اتفاق واسش افتاده و توی یه موضوع به در تجربه اندوزی خورده پیدا کنم که جمله ی زیر رو که از کتاب کارلوس کاستاندلا دوست خوبم آقای امین افتخاری برام نوشته بود نظرم رو جلب کرد:
(( دون خوان به من گفت : مرگ تو روی شانه چپ تو در چند قدمی تو نشسته است، هر وقت مشکلی برایت پیش آمد با مرگ مشورت کن ،به او بگو مشکل من مهمتر است یا تو؟ و مرگ به تو پاسخ می دهد: من هنوز تو را لمس نکرده ام و این مهمترین چیز است.))
خوب امیدوارم بنده ی حقیر رو هم توی این شبها از دعاتون بی نصیب نگذارید.تا بعد روزگارتان خوش و پر از معنویت.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/6/31:: 7:42 عصر     |     () نظر
 
تقسیم در بیرجند و ...

سلام بر تمامی دوستان خوبم.
فرا رسیدن ماه رمضان رو به همگی تبریک می گم و امیدوارم که هممون بتونیم توی این ماه انسان تر (به معنای واقعی) از قبل بشیم.بالاخره ما رو هم تقسیم کردند و من هم در قسمت اداری کار می کنم و هم در سر چهارراه راهوری! که این دو کار نه هیچ ربطی هم به هم ندارند! اما هزاران بار خدا را شکر از خیلی جهتها که بعدها شاید بگم.
دیگه اینکه توی اون کار دوم که هستم (راهوری) به وضوح زحمت افسران راهنمائی و رانندگی رو درک میکنم و حس می کنم که چه حسی داره آدم در اوج خستگی دم افطار و بعد از اون بخواهد سر یه چهارراه باسته و مراقب اوضاع باشه!
پست این سریم رو خیلی کش نمی دهم چون دم اذون هست و باید افطار کنم وامشب هم باید تا صبح بیدار باشم و کمی استراحت خوب باید باشه.
تا بعد  موفق باشید و خدایارتان.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/6/14:: 7:2 عصر     |     () نظر
 
پایان دوران آموزشی و تقسیم به ...

سلام بر شما خوبان.
بالاخره دوران آموزشی ما هم به پایان رسید!62 روز خدمت آموزشی ( گر چه در بدو ورود به شما اعلام میشه 60 روز یا 8 هفته!) با تمام خوبیها و بدیهاش گذشت .
جالبتر اینکه توی دوران آموزشی همه میگن از زمان اتمام اردوی 3 روزه دیگه دوران بهتر و به قولی سرازیری آسان آموزشی شروع میشه اما از ؟(نمی دونم شانس بود یا تقدیر یا ... ) ما از اون وقت تا پایان دوران آموزشی سخت ترین و بدترین روزهای خدمت شروع شدن ! قبل از اعزام ،چه ها  می گفتن خدا کنه توی مدت آموزشی از مقامات بلند پایه یا بازرسی یا ... نخواهند به شما سری بزنند وگرنه .... که طبق همون ؟ از بازرسی کل ناجا اعلام تشریف فرمائی کرده بودند و خوب هر پادگانی هم چون می خواهد بهترین امتیازات رو کسب کنه سربازهاش رو باید آماده کنه و در اینجا تمام برنامه های آموزشی یه جورائی قربانی فاکتورهای آموزشی آزمون خواهند شد . خلاصه از بس که یه موضوع رو با شما کار می کنن دیگه حالتون از وضعیت موجود بهم می خوره! به بچه ها می گفتم اینها ضریب هوشی ما رو 10-20 فرض کردن و هر موضوع رو هر روز 2-3 بار کار می کنن که در عمق وجودتون نهادینه ( از اون کلمه های مزخرف ...) بشه !
شاید باورتون نشه اما در زمان آزمون بازرسی تمام قوانین نظامی باید به بهترین شکل ممکن برگزار بشه و حتی برخی قوانین تغیررات عمده هم دارن ، مثلا اشیاء داخل کمد یه ترتیب خاصی برای چیدن دارن ،کوله یه جا ، آینه ، لباس ، قران ،مهر نماز و ... هر کدوام یه جائی دارن که هیچ کس روی این روال عمل نمی کنه ! حالا یه دفعه به شما می گن که باید عمل بشه اون هم نه به اون شیوه (که روی برد اصلی زده شده) چون اون مال دیپلمه هاست و باید به شیوه ی مثلا کوماندوها یا ... !!! همه ی وسایل(تاکید می کنم تمام وسایل ) در کوله و در 7 کیسه پلاستیک گذارده شود و بلندی کوله باید50-60 سانت بشه و تنها ارفاق (غ) برای شما قرار دادن لباسهای شخصی بر چوب لباسی ، آن هم در کاور ، است .
خلاصه که تا این جناب بازرس با دارو دسته اش آمدن و رفتن میزان نارضایتی بچه ها ، افسردگی ، اعصاب نداشتن و ... که با نزدیک شدن به آخر آموزشی باید بهتر شود رو به زوال می گذاشت ... حالا جالبتر اینکه تا بازرس میرود در حالیکه به شما گفته اند در صورت امتیاز آوردن بالای پادگان(که اینگونه می شود و حتی بالاتر از حد انتظار) زودتر ترخیص می شوید و مرخصی دارید و ... به شما زودتر سردوشی (درجه ، و برای یک لیسانس ، ستوان دوم ) می دهند و می گویند باید برای ماموریت به قم اعزام شوید که این دیگه برای اکثر بچه ها نور علی نوره!!!پنج شنبه 24 مرداد حرکت می کنیم به سوی قم برای سر و سامان دادن به اوضاع امنیتی و ترافیکی قم و مخصوصا اطراف جمکران .
به نظرم تنها دلخوشی خودم و خیلی از بچه های دیگه تنها این بود که دارن برای خدمت به آقا و زائرهای آقا امام زمان (عج) اعزام میشن .
2 روز اول که به نوعی الافی رو توی ستاد فرماندهی قم داشتیم (آخه ما گروه پیشگیری بودیم و ماموریتمون از شنبه شروع می شد)
و شروع شد که واقعا نقطه ی عطف خوبی بود در اون 1-2 هفته ی افتضاح .(در پست های بعدی اگه قسمت شد جزئییاتش رو بیشتر می گم.)
بعد از ماموریت هم در حالی که انتظار میرفت که یا به مرخصی برویم یا برگه ی تقسیم آماده شود به پادگان برگشتیم که این نیز نقطه ی عطف وحشتناکی بود در پس خوشی ماموریت اول ، همه ناراضی ، از بدو ورود مجدد با همه یکی به دو می کنیم ، هیچکس باورش نمی شود که 2 باره آموزشی ادامه دارد، خلاصه که وارد می شویم ، شایعه ها شروع می شود ( که انتظار می رود واقعیت شوند ) بله یه مامورت دیگه ، به دیل بالا بودن آمار تصادفات و نیز پایان مسافرتها ، باید به کمک پلیس راه برویم ، در آماده باشی ، 1 روز ، 2 روز ، 3 روز ، لعنت به این الافی و سردرگمی ، عده ای اعزام می شوند ، فارسیها و خوزستانیها به ماموریت نمی روند !!!
برگه ی تقسیم می آید ...
همه به نوعی دلشوره دارند (البته به غیر از بعضیها!) ...
شایعه ها می گویند اکثرا در استان خودشان هستند و فرماندهان می گویند نهایتا استان همجوار ...
حسین ،یکی از دوستان خوب و شیرازی که برای جدا کردن برگه تقسمهای گروهان ما به ستاد فرماندهی رفته بر می گردد ...
در حالی که محل اعزام  بچه ها را که به یادش مانده به آنها می گوید در آن شلوغی مرا می بیند ...
محسن پروین ...خراسان جنوبی .
همه به من نگاه می کنند و من به خود خودم.
نمی دانم چه کنم ، داد بزنم ، بخندم از این واقعه ، چی بگم!!!
با یکی دو تا از بچه ها که آنها هم با من هستند از سر ناراحتی می خندیم و ....
هر کسی به ما می رسد فقط می گوید خدا کنه اونجا که می روید خوبتر تقسیم بشید و شانس بیارید و یه کاری توی خود ستاد فرماندهی براتون جو بشه و گر نه ....
بچه های یزد و کرمان به زاهدان می روند و هر یک غمگین تر از دیگری ... و یکی دوتا و بعد که فهمیدم اکثر فوق دیپلمه های فارس به قرار گاه محمد رسول الله (ص)  و ....
ما چند تا هم فقط خدا رو شکر می کنیم که تا اینجا اولا قرار گاه نیافتادیم ( البته هنوز ممکنه بدتر هم سرمون بیاد، پاسگاه لب مرز) ثانیا زاهدان نیافتادیم .  توی ذهنمون برای خودمون خیال می بافیم که خراسان جنوبی امن تر از سیستانه که یکی از بچه ها در میاد میگه ما که دیگه هم مرز با افغانستانیم و سیستان هم مرز با پاکستان و قاچاق و ... این ور دست کمی از اون ور نداره !
سعی می کنیم تا نرفتیم بهش فکر نکیم شاید دعاها کارساز شد و شاید واقعا قسمت ما چیز دیگریست... 
با بچه ها ی دیگر خداحافظی و به نوعی وداع می کنیم ، اشک در چشم بیشتریها  حلقه زده ، شاید این آخرین دیدار 2 هم رزم باشد.
برخی که دیگر نمی توانند خودشان را کنترل کنند به سویی می روند تا شاید کسی گریه از سر سر دلتنگی و وابستگی و محبت آنها را نبیند  و برخی به سمت آبخوریها و برخی ....
حرکت می کنیم  به سمت تقدیری ؟؟؟ .
خدانگهدار شما خوبان.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/6/3:: 9:21 صبح     |     () نظر
 
مرخصی شهری و تولد 26 سالگی

سلام بر تمامی شما خوبان.
امیدوارم حال همگیتون خوب باشه و ایام به کام.
ما هم در خدمت مقدس سربازی از میهن محافظت می کنیم.امروز بنا به تولد 26 سالگیم (حالا که هیشکی اینجا نیست لااقل خودم به خودم تبریک بگم دیگه!) مرخصی داخل شهری گرفتم تا هم هوایی عوض کنم و هم به این مناسبت خودمی وبلاگ رو اپ کنم ، در ضمن از فردا میریم اردوگاه 3 روزه ( گذراندن شرایط سخت ) و این مرخصی که به هزار زور(فردا باید در عوضش نگهبانی بدم!) گرفتم برای پیش زمینه خوبه به نظرم.
فکر کنم این اولین 12 مردادیه  که شیراز نیستم و توی یه شهر دیگه دارم گذر ایام می کنم.
همیشه توی ذهنم بود که 26 سالگی چه جوریه ، آخه به یه نحوی نقطه ی عطف زندگی خیلی از آدمهای موفق 26 سالگی بوده ، حالا ما 26 سالمون تموم شد نمی دونم تا الانش خوب بوده یا نه یا از حالا به بعد عالی هست یا نه !
این روزها توی آسایشگاه پادگان خیلی از بچه ها در وقت آزاد و حتی در سر برخی کلاسها حسابی کتاب خون شدن ، یه کتاب که میاد تقریبا دست 10-15 نفر می گرده ، کتابهای مرسوم از دکتر شریعتی و پائولو کوئیلو هستش که حداقل برای خود من خیلی عالی و مفید بودن ،ایشالا بعد از آموزشی اگه توی مرخصی پایان دوره مشکلی پیش نیاد حتما در موردشون بیشتر می نویسم.
آها راستی دعا کنید حداقل توی تقسیم جائی بیافتم که به خیر و صلاحم باشه ! ما که دیگه همه چیز رو سپردیم دست خودش .
دوره ی قبل زیباترین تقسیمهای ممکن انجام شده بود ، اکثر شیرازی ها در سیستان و بلوچستان به ملت خدمت می کردن و ... البته خوب خود شیراز و جاهای بهتر هم مثل تبریز و کرمان(!) و ... هم بوده .بچه ها مدام به شوخی به همدیگه خبرهای زاهدان و درگیری با دارو دسته ی عبدالمالک (از افراد شرور منطقه ) رو می دن ! بعضی وقتها که خبرهای درگیری از اون منطقه رو از تلویزیون می بیینیم و می شنویم همچین این صحبتها با قاطعییت بیشتری هم بیان میشه! اما در کل خوبه!
خوب دیگه کم کم باید برم تا هم چرخی در شهر بزنم و هم زودتر برگردم و برای فردا آماده شم.
تا بعد روزگارتان زیبا ، خدانگهدار.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/5/12:: 6:8 عصر     |     () نظر
 
پایان اولین مرخصی
سلام.
شاید برای اولین بار باشه که می خواهم از چیزی بنویسم که کلی جریان داره اما ناچارم کوتاه بگویم.
توی این چند سالی که دور از خونه بودم هیچوقت اینقدر از رفتن خودم ناراضی نبودم.اصلا یه جوری شدم این مدت، خودم هم موندم چمه!
واقعا دوری سربازی تا دوری دانشجویی زمین تا آسمون فرق می کنه ، هیچی که نباشه لااقل در دوران دانشجویی آزادی تا نفس بکشی اما در دوران آموزشی خدمت شاید بتونی بعضی وقتها اونهم با هزار تا تبصره نفس بکشی!
باز خوبه گروهان ما همه لیسانسه هستند و گردان ما لیسانس و فوق لیسانس و دکتر و از لحاظ آداب و فرهنگ مچ شدن خدا رو شکر مشکلی بین هیچکس نیست و همه به یه نوعی می دونن که چه جوری این ایام رو طی کنن وگر نه تحمل اونجا واقعا مشکل بود.
به نظرم بدترین چیز خدمت در حبس بودنشه و البته بیماریهایی که به صورت ناخودآگاه سراغت می آید و از پا درت می آره وگر نه بقیه چیزهاش رو می شه با کمی انعطاف پذیری حل کرد .
قبل از رفتن به خدمت با احتساب اینکه کلا شیراز هستم می خواستم خاطرات خدمت رو به صورت هفتگی اینجا بگذارم اما از بازی روزگار با توجه به انتقال به شهر با فاصله ی 772 کیلومتری این اتفاق دیگه نمیشه بیافته ! البته دفتری برای ثبت ماجراهای اونجا تدارک دیدم و تا اینجا هم خوب پیش رفتم و در صورت اینکه در تقسیم به محل خدمت (آخر مرداد) جایی بیافتم که دسترسی به نت باشه حتما چیزهایی که برای همه مفید باشه و در ضمن خلاف امنیت ملی هم نباشه اینجا می گذارم.
خوب دیگه آخرین ساعات مرخصی هم دارن تموم می شن و فردا صبح (شنبه) ساعت 7 عازم هستم ، از اینکه بیشتر نمی تونم از اونجا و خودم بنویسم از همگی عذر می خواهم ، باور کنید که دلم می خواهد بنویسم اما  دل و دماقش  نیست به خدا .امیدوارم توی این یک ماه باقیمونده دل و دماقم برگرده و بتونم مثل سابق راحت بنویسم.
نظراتتون رو شاید بتونم در 10 روز آینده ، اگه  اگه اگه مرخصی شهری دادن بخونم ، که البته خوشحالم خواهند کرد.
روزگارتان زیبا و شاد.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/4/29:: 2:3 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها