سلام .
برای اولین پست وبلاگ در سال جدید یه سایت خیلی جالب رو می خواهم معرفی کنم.
این سایت اطلاعات لحظه به لحظه ی جهان رو در تعداد زیادی موضوع به ما می ده،مثل تعداد متولدین در هر لحظه ،تعداد کامپیوترهای ساخته شده ،مقدار پولهای خرج شده،مقدار انرژی تولید شده و مصرف شده و خیلی چیزهای دیگه که فکر کنم جالبه و به دیدنش می ارزه.آخر بعضی از آمارهاش خوب الهام بخشه،مثل تعداد تولد انسانها در روز .یه جمله هست که میگه ،
تا وقتی نوزادی متولد می شود خدا هنوز به انسان امید دارد.
حالا اگه این آمار رو که هر ثانیه داره زیاد میشه ببینیم آدم میبینه که خدا هنوز دوسش داره و منتظره که خوب بشه و از ته دل بیاد به درگاهش.البته این سایت نکات منفی مثل از بین رفتن انرژی های فسیلی و مرگ و میر رو هم گزارش می کنه که اگه خودتون ببینید و فعلا اینجا در مورد امور منفی صحبت نکنیم بهتره.لینک سایت رو می گذارم توی لینکهای روزانه که ببیننید.تا پست بعدی که خیلی زود هستش موفق باشد .یا حق.
کلمات کلیدی:
سلام .
امروز اولین سالگرد افتتاح وبلاگه.این یکسال به نظرم بد نبود و در خیلی از مواقع حداقل آرامش بخش روح خودم . گر چه بعضی مواقع دیر به دیر آپ می شد اما برام مهم این بود که این کاری که شروع شده نباید نیمه کاره رها بشه.القصه برای سال جدید تصمیم گرفتم هم وبلاگ رو موضوع بندی کنم و هم یه تغییری به سر و روی وبلاگ بدم. موضوعات رو بر حسب چیزهایی که نوشتم و در آینده می خواهم بنویسم دسته بندی کردم،اگه شما دوست عزیز هم می بینید چیزی هست که من می تونم بنویسم و اینجا جاش خالیه لطفا بگید ،تا جایی که مقدور باشه و در توانم رو سر می گذارم.لینک هایی رو هم که می دونم اعضاشون فعال هستن و دست به قلمشون عالی اینجا می گذارم.خوب فعلا فکر کنم این برای شروع سال جدید وبلاگی کافیه. بریم سراغ یه مطلب جدید در سال وبلاگی جدید در پست بعدی.
کلمات کلیدی:
سلام بر همه و بر خودم.
حتما می گید این چه مدلشه دیگه (آدم به خودش هم سلام می ده!)
اگه اشتباه نکنم ... بهمون می گفت توی خونه ی خالی هم که می خواهید وارد شید سلام بدید(تفسیرش رو وقتی اطالاعاتم کاملتر شد اینجا میارم و ....)
خوب دیگه امیدوارم که توی زمستون به این سردی دلهاتون مثل چله ی تابستون داغ و گرم باشه.حدود دو هفته ای میشه که می خواهم مطلبی بنویسم اما نمی دونستم از چی بنویسم.
هر چی سعی کردم که از خاطرات بنویسم دیدم چندان جالب از آب در نمی آید که بخوام مدام از زندگی روز مره ام بنویسم. فکر کنم همون هدف فلسفه ای خیلی باحالتر بود ،چون می شه در قالب اون از همه چی نوشت.اما فعلا برای این پست از روند گذران این روزها می نویسم.این روزها حدود 10 روزی می شه که در مرخصی هستم ،هم برای انجام برخی کارها و هم برای تجدید قوا و هم برای تصمیم گیری مناسبتر برای گذراندن بهتر این چند ماه مانده به خدمت.راستی برگه سبز(برگه ای که به آقایون اعلام می کنه که کی باید تشریف ببرن خدمت ) هم به دست ما رسید،2 تیر ماه 1387 روز اعزام (البته اگه اتفاق خاصی نیفته) هستش .حدودا 4 ماه و اندی وقت دارم. این چند مدت دارم فکر می کنم که چه کارهایی می تونم انجام بدم که برای بعده هام مفید باشه.
این 10 روز بعد از مدت ها فرصت کردم و سری به کتابها زدم .کتابهایی که کلی وقت بود که داشتن توی بوفه خاک می خوردن.من سریعترین کتابی رو که توی زندگیم خوندم کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد بود که وقتی از نمایشگاه تهران برگشتیم در عرض 1-2 ساعت خوندمش ،عالی بود. خلاصه این روزها کتاب شازده کوچولو که زمانی چند فصلیش رو خونده بودم و دیگه بی خیالش شده بودم رو تموم کردم و چند کتاب دیگه که به موقع بصورت خلاصه نویسی اینجا میارمشون .
برای شروع دوباره ی آپ شدن های وبلاگ فکر کنم تا همین حد کافیه. فقط دعا کنید که تصمیماتی که در این مدت می گیرم در زمان حال بهترین تصمیم ها باشد.
در آخر این جمله ی زیبا رو از فیلم مارمولک که الان در حین نوشتن این پست بازم دارم می بینمش رو می نویسم.
به قول ... توی فیلم مارمولک: من می خواهم آنجایی باشم که خدا می خواهد.
تا بعد خوش و خرم و با صفا باشید . یا حق.
کلمات کلیدی:
سلام.
هر آنکس که جیبش پر از زر بود کلامش گهر اگر چه خر بود
خوبید دوستان؟این مدت که نبودم باید یه سری کارها رو انجام می دادم...که خدا رو شکر انجام شد.این چند هفته اتفاقاتی واسم افتاد که گذشته از نوعشون باعث شد که بخواهم واقعا در مورد افکارم یه فکر جدی بکنم.این شعر بالا رو که می بینید یه زمانی پسر خاله جانم(حسین) واسم خوند ،خوب من هم خیلی واسم جا نیفتاد تا این چند هفته که به خاطر برخی مسائل دیدم انگار زهی خیال باطل.ما چی فکر می کنیم و ....... چی! من همیشه گفتم که توی زندگیم پول برام ارزش چندانی نداره ، بیشتر کاری که می کنم واسم مهمه تا پولش.دوست داشتم بیشتر دنبال بعضی چیزها باشم تا دنبال پول و مادیات. با دوستان هم که صحبت می کردم اغلب جبهه ی روبروی من و ... بودن تا موافق این نوع عقیده.
نمی گم از پول بدم می آید ، بیشتر از آدمهای مادیگرا بدم می آید تا خود پول. به قول آقای ا.اسدی از دوستان دوران راهنماییم که می گفت :پول کود درخت معنویته! اگه از پول خوب استفاده بشه خوبه.اما امان از این روزگار و از این جماعت که پول رو نه برای کمک به زندگیشون می خواهن بلکه پول واسشون شده ملاک انتخاب افراد! هر کی بیشتر داره بیشتر تحویلش می گیرن اما اونی که کمتر داره....
شما یه خواستگاری رو در نظر بگیرید،اولین چیزی که اکثر قریب به اتفاق واسشون مهمه نه اخلاقه،نه فکره،نه ....(چیزهای معنوی) ، بلکه میزان دارایی + شغل طرف + ....(چیزهای مادی) است.به قولی اون روز به یه بنده خدایی گفتم اگه خانواده خیلی با فرهنگ باشه سر آخر که خیالش از پشتیبانی مالی طرف راحت شد میاد یه تستی هم به خصوصیات معنوی طرف می زنه که گزینه ی مورد نظر همه چی تموم تلقی بشه!
پول به نظرم تا اندازه ای مهمه که دستت جلوی خلق دراز نباشه و به اندازه ای خوبه که خودتو گم نکنی و یادت نره کی بودی و بتونی با اون آسایش رو واسه ی خودت و خونوادت فراهم کنی.
القصه که این جوری که ما دیدیم توی این جامعه ی ما کم پیدا می شن آدمهایی که واقعا معنویت براشون مهم باشه تا مادیات.در همین راستا منم لازم دیدم که تریپ کلی وبلاگو عوض کنم و تا وقتی که برام روشن بشه ارزش داره که بعضی چیزها رو بنویسم وبلاگم به وبلاگ >> خاطرات زندگی من ، تغییر نام پیدا می کنه (البته اگه این پارسی بلاگ قبول کنه) ،که این رو هم فقط به خاطر اینکه دوست ندارم این کاری رو که شروع کردم بیهوده تمومش کنم+ اینکه دلم می خواهد این خاطرات واسم بمونه ادامه می دهم.
از تمام دوستانی هم که لطف کردن و این چند مدت با نظرات زیبا و نکته دارشون منو راهنمایی کردن تشکر می کنم و امیدوارم این موضوع رو درک کنن. پس تا بعد و با وبلاگ ویرایش شده ی خاطرات زندگی من یا حق.
کلمات کلیدی:
دوستان سلام.نمی دونم شما آدم رلکس یا راحتی هستین یا خشک و کمی ناراحت؟چند مدت پیش که توی اتوبوس بودم یه پسر کوچولوی افغانی با دوستش مشغول خوردن پفک بودن،آنچنان هم با هم می خندیدن که اگه کسی نمی دونست فکر می کرد اینها توی کشور خودشون ،در آزادی کامل و در رفاه کامل دارن زندگی رو می گذرونن.به خودم گفتم اینها واقعا در زمان حال هستن ،بی هیچ تفکری به اطراف...فقط لذت می برن...
اون ماجرا همچنان برام جالب بود تا در ترمینال صفه ی اصفهان که منتظر حرکت اتوبوس بودم همون صحنه رو دیدم اما این بار دقیقا 180 درجه ی اون 2 بچه،یه پیرمرد که اونو در زیر می بینید داشت پفک می خورد.
کلمات کلیدی:
سلام.بالاخره پس از مدتها کشمکش و این پا و اون پا کردن بالاخره برای تموم کردن کارهای باقیمانده ی دوره ی کاردانیم به شهرکرد رفتم.جای همتون سبز صبح اول صبح آنچنان از سرما لرزیدم که کم کم مونده بود آرزو کنم ای کاش نیومده بودم.بعد از این همه مدت هنوز توی این شهر هیچی تغییر نکرده بود! من که واقعا موندم ،هیچی .ترمینالش که اینهو همون سال 79-80 ،خیابونهاش هم که خدا رو شکر انگار نه یه ماشین زیاد شده بود نه یکی کم،ما که هیچ تفاوتی ندیدیم.خلاصه بعد از انجام کارهام خیلی دلم می خواست بعضی از جاهایی رو که ازشون خاطره دارم رو ببینم ،اما امان از کمبود وقت.توی آموزشکده فقط سه تا از استادها رو دیدم،اما وقتی اومدم خونه افسوس خوردک که چرا با اونها یه عکس نگرفتم؟؟؟ ... در برگشت هم که رفتم اصفهان که از اونجا بیام خونه.تفاوت این دو شهر براحتی از همون بدو ورود قابل مشاهده بود،هر چی شهرکرد دست نخورده مونده بود اصفهان از این رو به اون رو شده بود.بی غرض بگم اگه یکی این دو شهر رو با هم مقایسه کنه :در نگاه اول میگه آیا اصلا پولی هم به این شهر(شهرکرد) می رسه؟ و در مورد اصفهان می گه :آیا پولی هم مونده که به این شهر نداده باشن؟والا نمی دونم .....الله و اعلم...توی آموزشکده که بودم یه مستخدم به اسم آقای دهقان که از همون ترم اول با ما رفیق بود رو دیدم.یه چیزی بگم باورتون نمی شه!اون وقتها هممون از نابغه بودن این بشر مطمئن بودیم.تا منو دید اسم و فامیل و شیرازی بودن رو عین بلبل گفت...من هم که عاشق دیدن نابغه هام با دیدن این منظره به قول خودمونیها فقط کف بر شدم....الله و اکبر از این حافظه...اما حیف که موقعیتی پیدا نشده بود تا این نابغه ی گمنام خودشو نشون بده.جالب بود در گفتگوی با این نابغه چیزی که درشت می نمود نارضایتی از عدم تغییر اوضاع در شهر در پی تغییر دولت و .... بود.چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟بی خیال؟؟؟؟؟
توی پست بعدی قصد دارم از یه موضوع زیبا و جالب بنویسم ...عکس هم ازش دارم.دعا کنید خوب آپلود بشه تا مطلب گویاتر جلوه کنه. فعلا تا بعد.یا حق.
کلمات کلیدی:
سلام.امروز یکی از اتفاقات مهم زندگیم رخ داد.من بعد از 7-8 سال با پایه ترین دوست دوران هنرستانم ملاقات کردم.اولین روزی که رفتم هنرستان رو هیچ وقت یادم نمیره....فقط 4 نفر سر کلاس بودیم.من جلوهای کلاس بودم.امیر با حسین و غفار اگه اشتباه نکنم ته کلاس داشتن هفته نامه می خوندن،من که هیچکس رو نمی شناختم از طریق مجله با اونها آشنا شدم.عجب روزهایی بود.خداییش آخر آزادیو آرامش بود.اون دو سال واقعا فراموش نشدنیه.اونقدر شیطون بازی درآوردیم که هنوزم که بهشون فکر می کنم لذت می برم.خلاصه ... سال سوم امیر با بقیه رفتن دانشگاه و من و 2 تا از صمیمیترین دوستای دیگم امین و حامد به خاطر یه اشتباه شدیم پشت کنکوری.آخر اون سال آخرین باری بود که امیر رو دیدم.تنها خبر من از اون از اطرافیان بود...
اون به شهری رفت و ما هم...........تا اینکه من حسین رو چند بار دیدم(آخه با امیر همکار بود) و از طریق اون بالاخره انتظار به سر رسید و ما تونستیم چند هفته پیش با هم صحبت کنیم و در نهایت بامروز در نمایشگاه الکترونیک و... با هم ملاقات کردیم.
خلاصه اون بعد از تموم کردن کاردانی رفته بود توی نظام و الان ماشاءالله شده یک متخصص .از اون متخصصهای تک.اون الان ازدواج کرده بود و الان یه پسر کوچولو داشت.روزی که باهاش تلفنی صحبت کردم واقعا از ته قلب خوشحال شدم که یکی از بهترین دوستام واقعا موفق شده.امروز که رفتم نمایشگاه فقط توی غرفه ی اون بودم و به خاطر مشغله ی کاری نتونستم جاهای دیگرو ببینم.کار اون واقعا تک بود و انصافا کار هم کرده بود .من هم براش آرزوی موفقیت می کنم.امیدوارم که دیگه چنین اتفاقی بین منو بعضی دوستام نیفته.و البته امیدوارم 2 نفر دیگرو هم که خیلی وقته ندیدم ببینم.پیشنهاد می کنم قدر بهترین دوستاتون رو حتما بدونید شاید دیگر فرصتی برای لذت بردن زندگی در کنارآنها فراهم نشود.فعلا تا همینجا کافیه...تا بعد خوش باشید. یا حق.
کلمات کلیدی: