خوب چند شب پیش گفتم که پستی رو که شنبه نوشتم و به علت به هم ریختگی سیستمهای وبلاگ نشد آپ بشه رودوباره می نویسم، و حالا الوعده وفا.
دیداول
دو تا جوون بعد از کلی این ور و اون ور رفتن و سعی و تلاش و خرج و برج می خواهن عروسی کنن و زندگی مشترکشون رو زیر یک سقف آغاز.همه خبردار میشن،ملزومات فراهم می شه ،سالن و ... مهیا.
هر دو فی نفسه دعا می کنن که مشکلی پیش نیاد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره.مراسم نزدیک می شود....
و اما در همان زمان ....
دید دوم
یه سربازی،یه جایی ،یه زمانی زنگ می زنه خونه،چه خبر؟اوه اوه چه خبر هست....عروسی!
همه می گن می تونی بیای؟می گم،امیدوارم،اگه مشکلی پیش نیاد و با در نظر گرفتن این ور و اون تصمیم می گیرم،آخه نه سربازی !!! باید هزار و یک چیز رو در نظرت بیاری ،جالبتر اینکه برای یه تاریخ دیگه برنامه ریختی و مراسمی اینچنینی پیش اومده که خوب از خیلی لحاظها خوبه که زودتر مرخصی گرفته بشه...فکر می کنیم....
و اما در همان زمان....
دید سوم
یه خانواده ای از اقوام و البته از خویشان نزدیک آقا داماد چند وقتیه که مشکلی دارن که دیگه فقط خدا باید تدبیر کنه و قضا و قدرش رو مشخص.بیماری که اول میانسالی با چند تا بچه و همسر به سراغ آدم بیاد و ناعلاج باشه خدائیش اولاً که برای خود شخص به لحاظ خیلی چیزها فوق العاده سخته و ثانیاً برای خانواده اش خیلی دردناک... .
همه از دکتر ها قطع امید کردن و به امید خدا و شفای اون لحظه شماری می کنن.
و اما چندی بعد...
نهایت دید سوم
متاسفانه خبر بدی که شاید خدا می تونه چرائیش رو بگه ، 2 شب قبل ازعروسی می رسه ، خدا رحمت کند این مادر را و تمام مادران (همین الان هم با تماسی که با احسان گرفتم متوجه می شم که مادر یکی از دوستان قدیمی و یکی از قدیمی ترین همسایه هامون به رحمت خدا رفته ) را قرین لطف خویش قرار دهد و بنا به سخن بهشت زیر پای مادران است همه شان را در کنار بندگان خوب خود قرار دهد .<برای شادی روح جمیع درگذشتگان ،علی الخصوص این دو مادر و تمام مادران درگذشته حمد و سوره را نثار روح آنها کنید.>
مراسم تشییع و ختم برگزار می شودو از این بعد خانواده ای باید بدون مادرروزگار را طی کند و چه سخت دنیا بی مادربرای فرزند و بی یار برای همسر اما در نهایت سختی ،زندگی جریان دارد و باید با امید به آینده دوباره شروع کرد.
نهایت دید دوم
از بین ما 3 تا افسر و درجه دار وظیفه ، یکیشون خبر می ده که خانوادش می خواهن برن مشهد و اون می خواهد یکی دو روزی رو با اونها باشه، و به لحاظ خیلی چیزهایی که صحیح نیست اینجا بگم نمی شه از ما 3 تا 2 تامون با هم بریم مرخصی و این اولین شکی است که برای تصمیم در رفتن برایم میسر می شود.
با شنیدن خبر(فوت اون عزیز) در ضمن ناراحتی که از این حادثه دارم می پرسم ، پس تکلیف عروسی چی میشه؟ بیچاره عروس و داماد خیلی ضد حال می خورن که!می گن ، آره اما چاره چیه؟همه چیز مهیا شده و کلی خرج کردن و نه می شه کنسلش کرد و نه میشه با آزادی کامل طبق برنامه ریزی برگزار بشه...
ماجرا جالبتر می شود ، سر ظهر خبر می دهند که به جهت آمدن یکی از مسئولین مهم کشوری باید بریم ماموریت، عجبا ! این افسر بودن هم برای ما شده توفیق اجباری که بعضی وقتها واقعا ضد حاله!
حالا خوب شد ، ما دو تا افسر راهی ماموریت ، دیگه قضیه ی عروسی هم کنسل شد و البته اومدن خانواده ی این همکارم هم منتفی می شه.
میریم ماموریت ، چه شبیه! ساعت 10 اینها است ، از 6 تا حالا اینجام ،فوق العاده سرد ... همراه با سربازی(که متولد 67 هستش و مانند اکثر سرباز صفرهای اینجا چند صبحاهی درس خونده و بعد ول کرده) و به همراهم فرستاده اند وهنوز در دوره ی آموزشی بسر می بره جلو مقر اصلی گشت می زنیم،براش وظیفه اش رو توضیح می دم ،باید بهش بگم که چه کنه و چه نکنه و مراقبش باشم ....
هر از گاهی منطقه به خاطر آمدن مقامات مختلف آنچنان شلوغ می شه که بیا و ببین ...
با آخرین خبری که قبل از ماموریت از خونه گرفتم ، گویا عروسی برقراره گرچه با نبود برخی ها که در غم از دست دادن عزیزی تازه به رحمت ایزدی پیوسته سوگوارند و ...
عصر جمعه است و اوج حساسیت موضوع ماموریت،خدا رو شکر همه چیز به خوبی به پایان می رسد با همکارم بر می گردیم خوابگاه .... اوه چه خبر است....
عروسی بحمدالله برگزار شده ، مراسم ختم گویا امروز بوده ، خدای من ... از طرف ساسان خبر دار می شم....رضا توی بیمارستانه....
زنگ می زنم، خدا بخیر بگذرونه... گویا چند روز پیش توی کارخونه در حین کار با دستگاهی ، حادثه ای رخ می ده و به چشمش آسیب می رسه و احسان ما هم که اونجا کار می کرده و باخبر بوده به من چیزی نگفته که ناراحت نشم .... احوالشو می پرسم ، باید یه تایمی بگذره تا مشخص بشه وضعیت چشمش چه جوریه،خیلی ناراحتش هستم و براش از صمیم قلب دعا می کنم...
خیلی خسته ام ،یه دوش حالم رو بهتر می کنه ، گر چه باز هم به دلایلی سرم سنگین است و ... شبش هم باید بیدار بمونم که دیگه قوزه بالا قوزه و هیچ کاریش نمی شه کرد.
شنبه صبح است ، با وجودی که سحر مسکن خوردم باز هم هیچی مثل خواب مناسب دوای کار نیست.
علی الیحال هفته شروع شده و اونقدر انرژی هست که کار ملت لنگ نمونه و خدا رو شکر.
نهایت دید اول
عروسی برگزار شده و طبق خبر واصله شاید اونجورهایی که بعضی ها دوست دارن نبوده اما خوب آخرش گویا خوب بوده و مهم اینه که دو تا جوون زندگی رسمیشون رو آغاز کردن و باید از دیروز و امروز کمر همت رو ببندن و آینده ای زیبا رو با هم بسازن.
حال نوشت: این هفته هم آخرشه که باز نزدیک بود ماموریتی حاصل شود که خدا رو شکر به قولی از بیخ گوش ما سربازان گذشت و به روی دوش پایوران (کارکنان رسمی ) افتاد.
نتیجه : این ماجرا و سه دید به نظرم می تونه از چند منظر جبر و اختیار رو نشون بده، به دلیل طولانی نشدن بحث نوشتن برداشت خودم رو به پست بعدی واگذار می کنم و خوشحال می شم که شما هم در ضمن تفکر نظر خودتون رو بیان کنید تا همگان از آن بهره مند شوند.
((سنگینی باری که خدا بر دوش ما می گذارد آنقدر نیست که کمرمان را خم کند آنقدر است که ما را برای دعا به زانو در آورد. ))
کلمات کلیدی: تفکراتی من باب اجتماع