سلام بر شما خوبان.
بالاخره دوران آموزشی ما هم به پایان رسید!62 روز خدمت آموزشی ( گر چه در بدو ورود به شما اعلام میشه 60 روز یا 8 هفته!) با تمام خوبیها و بدیهاش گذشت .
جالبتر اینکه توی دوران آموزشی همه میگن از زمان اتمام اردوی 3 روزه دیگه دوران بهتر و به قولی سرازیری آسان آموزشی شروع میشه اما از ؟(نمی دونم شانس بود یا تقدیر یا ... ) ما از اون وقت تا پایان دوران آموزشی سخت ترین و بدترین روزهای خدمت شروع شدن ! قبل از اعزام ،چه ها می گفتن خدا کنه توی مدت آموزشی از مقامات بلند پایه یا بازرسی یا ... نخواهند به شما سری بزنند وگرنه .... که طبق همون ؟ از بازرسی کل ناجا اعلام تشریف فرمائی کرده بودند و خوب هر پادگانی هم چون می خواهد بهترین امتیازات رو کسب کنه سربازهاش رو باید آماده کنه و در اینجا تمام برنامه های آموزشی یه جورائی قربانی فاکتورهای آموزشی آزمون خواهند شد . خلاصه از بس که یه موضوع رو با شما کار می کنن دیگه حالتون از وضعیت موجود بهم می خوره! به بچه ها می گفتم اینها ضریب هوشی ما رو 10-20 فرض کردن و هر موضوع رو هر روز 2-3 بار کار می کنن که در عمق وجودتون نهادینه ( از اون کلمه های مزخرف ...) بشه !
شاید باورتون نشه اما در زمان آزمون بازرسی تمام قوانین نظامی باید به بهترین شکل ممکن برگزار بشه و حتی برخی قوانین تغیررات عمده هم دارن ، مثلا اشیاء داخل کمد یه ترتیب خاصی برای چیدن دارن ،کوله یه جا ، آینه ، لباس ، قران ،مهر نماز و ... هر کدوام یه جائی دارن که هیچ کس روی این روال عمل نمی کنه ! حالا یه دفعه به شما می گن که باید عمل بشه اون هم نه به اون شیوه (که روی برد اصلی زده شده) چون اون مال دیپلمه هاست و باید به شیوه ی مثلا کوماندوها یا ... !!! همه ی وسایل(تاکید می کنم تمام وسایل ) در کوله و در 7 کیسه پلاستیک گذارده شود و بلندی کوله باید50-60 سانت بشه و تنها ارفاق (غ) برای شما قرار دادن لباسهای شخصی بر چوب لباسی ، آن هم در کاور ، است .
خلاصه که تا این جناب بازرس با دارو دسته اش آمدن و رفتن میزان نارضایتی بچه ها ، افسردگی ، اعصاب نداشتن و ... که با نزدیک شدن به آخر آموزشی باید بهتر شود رو به زوال می گذاشت ... حالا جالبتر اینکه تا بازرس میرود در حالیکه به شما گفته اند در صورت امتیاز آوردن بالای پادگان(که اینگونه می شود و حتی بالاتر از حد انتظار) زودتر ترخیص می شوید و مرخصی دارید و ... به شما زودتر سردوشی (درجه ، و برای یک لیسانس ، ستوان دوم ) می دهند و می گویند باید برای ماموریت به قم اعزام شوید که این دیگه برای اکثر بچه ها نور علی نوره!!!پنج شنبه 24 مرداد حرکت می کنیم به سوی قم برای سر و سامان دادن به اوضاع امنیتی و ترافیکی قم و مخصوصا اطراف جمکران .
به نظرم تنها دلخوشی خودم و خیلی از بچه های دیگه تنها این بود که دارن برای خدمت به آقا و زائرهای آقا امام زمان (عج) اعزام میشن .
2 روز اول که به نوعی الافی رو توی ستاد فرماندهی قم داشتیم (آخه ما گروه پیشگیری بودیم و ماموریتمون از شنبه شروع می شد)
و شروع شد که واقعا نقطه ی عطف خوبی بود در اون 1-2 هفته ی افتضاح .(در پست های بعدی اگه قسمت شد جزئییاتش رو بیشتر می گم.)
بعد از ماموریت هم در حالی که انتظار میرفت که یا به مرخصی برویم یا برگه ی تقسیم آماده شود به پادگان برگشتیم که این نیز نقطه ی عطف وحشتناکی بود در پس خوشی ماموریت اول ، همه ناراضی ، از بدو ورود مجدد با همه یکی به دو می کنیم ، هیچکس باورش نمی شود که 2 باره آموزشی ادامه دارد، خلاصه که وارد می شویم ، شایعه ها شروع می شود ( که انتظار می رود واقعیت شوند ) بله یه مامورت دیگه ، به دیل بالا بودن آمار تصادفات و نیز پایان مسافرتها ، باید به کمک پلیس راه برویم ، در آماده باشی ، 1 روز ، 2 روز ، 3 روز ، لعنت به این الافی و سردرگمی ، عده ای اعزام می شوند ، فارسیها و خوزستانیها به ماموریت نمی روند !!!
برگه ی تقسیم می آید ...
همه به نوعی دلشوره دارند (البته به غیر از بعضیها!) ...
شایعه ها می گویند اکثرا در استان خودشان هستند و فرماندهان می گویند نهایتا استان همجوار ...
حسین ،یکی از دوستان خوب و شیرازی که برای جدا کردن برگه تقسمهای گروهان ما به ستاد فرماندهی رفته بر می گردد ...
در حالی که محل اعزام بچه ها را که به یادش مانده به آنها می گوید در آن شلوغی مرا می بیند ...
محسن پروین ...خراسان جنوبی .
همه به من نگاه می کنند و من به خود خودم.
نمی دانم چه کنم ، داد بزنم ، بخندم از این واقعه ، چی بگم!!!
با یکی دو تا از بچه ها که آنها هم با من هستند از سر ناراحتی می خندیم و ....
هر کسی به ما می رسد فقط می گوید خدا کنه اونجا که می روید خوبتر تقسیم بشید و شانس بیارید و یه کاری توی خود ستاد فرماندهی براتون جو بشه و گر نه ....
بچه های یزد و کرمان به زاهدان می روند و هر یک غمگین تر از دیگری ... و یکی دوتا و بعد که فهمیدم اکثر فوق دیپلمه های فارس به قرار گاه محمد رسول الله (ص) و ....
ما چند تا هم فقط خدا رو شکر می کنیم که تا اینجا اولا قرار گاه نیافتادیم ( البته هنوز ممکنه بدتر هم سرمون بیاد، پاسگاه لب مرز) ثانیا زاهدان نیافتادیم . توی ذهنمون برای خودمون خیال می بافیم که خراسان جنوبی امن تر از سیستانه که یکی از بچه ها در میاد میگه ما که دیگه هم مرز با افغانستانیم و سیستان هم مرز با پاکستان و قاچاق و ... این ور دست کمی از اون ور نداره !
سعی می کنیم تا نرفتیم بهش فکر نکیم شاید دعاها کارساز شد و شاید واقعا قسمت ما چیز دیگریست...
با بچه ها ی دیگر خداحافظی و به نوعی وداع می کنیم ، اشک در چشم بیشتریها حلقه زده ، شاید این آخرین دیدار 2 هم رزم باشد.
برخی که دیگر نمی توانند خودشان را کنترل کنند به سویی می روند تا شاید کسی گریه از سر سر دلتنگی و وابستگی و محبت آنها را نبیند و برخی به سمت آبخوریها و برخی ....
حرکت می کنیم به سمت تقدیری ؟؟؟ .
خدانگهدار شما خوبان.
کلمات کلیدی: