سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده گناه می کند، پس دانشی را که پیشتر می دانسته، از یاد می برد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دست نوشته های عمومی من
 
کنترل عصبانیت

سلام.اونقدر حس غریبی دارم که دلم کشید همینجوری یه چیزی بنویسم.
 الان توی اون روزهایی سیر می کنم که احساسات آدم ثانیه ای چنج می شه! و بیشتر دلتنگم تا دلشاد. اما به هر حال :
داشتم همینجوری توی سیستم چرخ می زدم که یه نوشه توجهم رو به خودش جلب کرد ( اونقدر اینجا چی می نویسن که آدم نمی دونه کی نوشته !)
از آبجی و داداشی پرسیدم دیدم بله دست گل احسان داداشمه . خوشم اومد و با کسب اجازه از اون می ذارمش اینجا:
صندلی یک مونده به آخر اتوبوس خالی بود. تو حسِ خوبی بودم.آهنگهای جدیدی روی موبایلم ریخته بودم و می خواستم توی راه بهشون گوش بدم. یک شب رویایی رو در پیش داشتم. از اون شبایی که فاز میده و آدم رو واسه چند روز کوک میکنه. هدست موبایلم رو از جیبم در آوردم و سیستم رو راه انداختم. راننده داشت تخته گاز می روند.چشمم به گوشه ی نیمه باز پنجره افتاد و اونو تا آخر باز کردم. شب خنکی بود و باد با شدت به صورتم میزد. دیگه قیدِ موهای کتیرا زدمو ، زده بودم. گفتم این حال و هوا می ارزه به بهم ریخته شدن موهام. داشتیم از کنار کوهپایه و دروازه قرآن رد می شدیم (من این تیکه از راه رو خیلی دوست داشتم.) و  آهنگ اوج گرفته بود و حس می کردم بال در آوردم. توی دلم گفتم خدایا این خوشیا رو از ما نگیر و لبخند رضایت بخشی از حِسَّم به خدا زدم. همه چیز خوب بود ، تا اینکه یه دست از پشت سرم دراز شد و پنجره رو بست.
اما من نمی خواستم پنجره بسته باشه. دوست داشتم باد بزنه تو صورتم و موهامو بهم بریزه. میخواستم نفس بکشم. ولی...
ولی اون حتی از من اجازه هم نگرفت.اون پنجره ی منو(!) بست.
واسه یه لحظه میخواستم پاشم و برگردمو بزنم تو گوشش ، که آخه آدم درست و حسابی اگه ناراحتی یه جای دیگه بشین.
آهنگ ریتم آرومی گرفته بود و اتوبوس توی یکی از ایستگاههای وسط راه ایستاده بود.
نمی خواستم حسِ خوبم رو از دست بدم و شبم رو خراب کنم. تنها کاری که کردم زدن یه لبخند کوچیک بود. توی دلم گفتم شاید اون امشب تو حسِ پنجره ی بسته بوده. از اینکه تونسته بودم خشمم رو کنترل کنم خوشحال بودم. آهنگ رو عوض کردم و تِرَکِ مورد علاقم رو گذاشتم. از پشت پنجره ی بسته داشتم بیرون رو نگه می کردم. بازم یه لبخند به خدا زدم و گفتم خدایا این خوشیا رو از ما نگیر. توی ایستگاه بعدی بودیم و هنوز کلی راه تا مقصدم مونده بود.
مسافر صندلی ردیف جلو ، کنار پنجره ی باز پیاده شد و ... .
من هم به نقل قول از یک
sms
 اضافه می کنم که:
در اوج عصبانیت مثل زودپز باش که در اوج جوش اومدن در نهایت خونسردی فقط سوت می زنه.
خوب گر چه نوشته ی خودم نبود اما به نوعی حرف دلم بود به خودم و همه . شاد باشید و خرسند . یا حق .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط mr good 87/2/19:: 3:28 عصر     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها