سلام.اونقدر حس غریبی دارم که دلم کشید همینجوری یه چیزی بنویسم.
الان توی اون روزهایی سیر می کنم که احساسات آدم ثانیه ای چنج می شه! و بیشتر دلتنگم تا دلشاد. اما به هر حال :
داشتم همینجوری توی سیستم چرخ می زدم که یه نوشه توجهم رو به خودش جلب کرد ( اونقدر اینجا چی می نویسن که آدم نمی دونه کی نوشته !)
از آبجی و داداشی پرسیدم دیدم بله دست گل احسان داداشمه . خوشم اومد و با کسب اجازه از اون می ذارمش اینجا:
صندلی یک مونده به آخر اتوبوس خالی بود. تو حسِ خوبی بودم.آهنگهای جدیدی روی موبایلم ریخته بودم و می خواستم توی راه بهشون گوش بدم. یک شب رویایی رو در پیش داشتم. از اون شبایی که فاز میده و آدم رو واسه چند روز کوک میکنه. هدست موبایلم رو از جیبم در آوردم و سیستم رو راه انداختم. راننده داشت تخته گاز می روند.چشمم به گوشه ی نیمه باز پنجره افتاد و اونو تا آخر باز کردم. شب خنکی بود و باد با شدت به صورتم میزد. دیگه قیدِ موهای کتیرا زدمو ، زده بودم. گفتم این حال و هوا می ارزه به بهم ریخته شدن موهام. داشتیم از کنار کوهپایه و دروازه قرآن رد می شدیم (من این تیکه از راه رو خیلی دوست داشتم.) و آهنگ اوج گرفته بود و حس می کردم بال در آوردم. توی دلم گفتم خدایا این خوشیا رو از ما نگیر و لبخند رضایت بخشی از حِسَّم به خدا زدم. همه چیز خوب بود ، تا اینکه یه دست از پشت سرم دراز شد و پنجره رو بست.
اما من نمی خواستم پنجره بسته باشه. دوست داشتم باد بزنه تو صورتم و موهامو بهم بریزه. میخواستم نفس بکشم. ولی...
ولی اون حتی از من اجازه هم نگرفت.اون پنجره ی منو(!) بست.
واسه یه لحظه میخواستم پاشم و برگردمو بزنم تو گوشش ، که آخه آدم درست و حسابی اگه ناراحتی یه جای دیگه بشین.
آهنگ ریتم آرومی گرفته بود و اتوبوس توی یکی از ایستگاههای وسط راه ایستاده بود.
نمی خواستم حسِ خوبم رو از دست بدم و شبم رو خراب کنم. تنها کاری که کردم زدن یه لبخند کوچیک بود. توی دلم گفتم شاید اون امشب تو حسِ پنجره ی بسته بوده. از اینکه تونسته بودم خشمم رو کنترل کنم خوشحال بودم. آهنگ رو عوض کردم و تِرَکِ مورد علاقم رو گذاشتم. از پشت پنجره ی بسته داشتم بیرون رو نگه می کردم. بازم یه لبخند به خدا زدم و گفتم خدایا این خوشیا رو از ما نگیر. توی ایستگاه بعدی بودیم و هنوز کلی راه تا مقصدم مونده بود.
مسافر صندلی ردیف جلو ، کنار پنجره ی باز پیاده شد و ... .
من هم به نقل قول از یک sms اضافه می کنم که:
در اوج عصبانیت مثل زودپز باش که در اوج جوش اومدن در نهایت خونسردی فقط سوت می زنه.
خوب گر چه نوشته ی خودم نبود اما به نوعی حرف دلم بود به خودم و همه . شاد باشید و خرسند . یا حق .
کلمات کلیدی: